ماه مهماني شهدا
درسال 1353 همراه همسرم (اقاي سعيد نيا )كه از پرسنل نيروي هواي است ،.درمنازل سازماني دزفولزندگي مي كرديم .حدود دو سال مي شد كه عباس از امريكا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تكميلي خلباني هواپيماي (5-f)به پايگاه دزفول منتقل شده بود . در ان زمان او هنوز ازدواج نكرده وبيشتر وقتها در كنار ما بود .
به ياد دارم روزي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود وطبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل كاربه خانه ما آمدچهره اش راغم واندوه پوشانده بودوناراحت به نظرمي رسيد.وقتي دليل آن راجوياشدم،باافسردگي گفت:نمي دانم چكار كنم؟به من دستورداده اندكه امروز راروزه نگيرم.
باشگفتي پرسيدم:براي چه؟عباس ادامه داد:يكي ازژنرالهاي آمريكايي به پايگاه آمده وقرارگذاشته است تاامروزنهاررادرباشگاه وباخلبانان بخورد،به همين خاطرفرمانده پايگاه به خلبان دستورداده تاامروزراروزه نگيريد.
اورادلداري دادم وگفتم:عباس جان خدابزرگ است.شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد. ا و درحالي كه افسرده وغمگين خانه را ترك مي كرد ؛رو به من كرد وگفت : خدا كند همان طور كه تو مي گويي بشود . ساعت 3 بعد از ظهر بود كه عباس به منزل ما امد او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد . با ديدن من گفت :ابجي هنوز روزه هستم .
من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف كند .عباس كمي به فكر فرو رفت ودر حالي كه از پنجره به دور دست مي نگريست ،اهي كشيد وگفت:اباجي ژنرالي كه قرار بود نهار رابا خلبانان بخورد.قبل از ظهر ،به هنگام پرواز با كايت در سد دز سقوط كرد كشته شد.