شهيد همت
مردم مي گويند:سرلشكرناجي روزه داران راباشلاق مجبوربه روزه خواري مي كندابراهيم تصميم مي گيردقبل ازپايان مرخصيش به پادگان برگردد همت به دوستانش گفت اگرمي خواهيدكمكم كنيدبرويدبه همه بگوييدهمت مي خواهدسحري درست كند.هركس مي خواهدروزه بگيردسحربيايد.گروهبان كه حرص اش گرفت مي گويداين خبرقبل ازهمه بگوش سرلشكرمي رسدابراهيم مي گويدمن هم همين رامي خواهم.يونس باترس مي گويد:چكارمي خواهي بكني؟ابراهيم مي گويد:
مي خواهم آشي بپزم كه يك وجب روغن رويش باشد.نيمه شب است ابراهيم درآشپزخانه راقفل كرده است.تاسرلشكرسرزده واردنشود ابراهيم به يونس گفت:كف آشپزخانه راروغن مالي كن بعدروي روغنهاكف صابون بريز.بعددرآشپزخانه رابازكن.حالاكف شويي رابرداروخودرامشغول كارنشان بده.
ازبيرون صداي ماشين مي آيدسرلشكرباسگش وارد آشپزخانه مي شودباديدن آن دوغرولندكنان مي گويد:پدرسوخته هاي عوضي،شماهنوزآدم…
هنوزحرفش تمام نشده بودكه سرخرد.پاهايش درهوامعلق ماندسربازهاازوضعيت سرلشكرمي پرسيدند.يونس گفت:راحت باشيدتاعيدفطرممكن نيست ازبيمارستان مرخص شود.