راز بيست ويك
جانشين گردان مسلم ابن عقيل عليه السلام در “لشكر 25 كربلا"بود. آخرين روزهاي دفاع مقدس و شب بيست و يكم ماه رمضان فرا رسيد.
نمي دانم چرا، اما سيد به شدت بي قرار بود! سيد علي دوامي، شب 21 ماه رمضان سال 1346 به دنيا آمده بود و امشب كه شب 21 ماه رمضان سال 1367 است، تقارون با 21 سالگي اش!
گاهي به نماز مي ايستاد، گاهي راه مي رفت، رفقاي شهيدش را بلندبلند صدا مي زد. اشك مي ريخت و التماس مي كرد…
گفتم: سيد علي جان، تو كه نماز مغرب وعشا را خوانده بودي، اين چه نمازي است در اين بي وقت شب مي خواني؟!
سيد علي با اشك گفت: نماز شهادتم را خواندم! مي دانم كه ديگر، همين روزها باب شهادت بسته مي شود و… سيد باز هم راه رفت و اشك ريخت و ناله كرد! ضجه مي زد و آرام آرام نجوا مي كرد وبا خودش حرف مي زد.
گفتم سيد چه شده؟! آرام باش. اين چه حال است كه امشب داري؟! در اين چند ساله جنگ، خيلي تير و تركش خوردي، شيميايي شدي، تو الان يك شهيدي، يك شهيد زنده. تو وظيفه ات را انجام دادي. بس كن آرام باش.
اما او در عالم ديگري بود. گويي حرف هايم را نشنيد و رفت.
سيد علي عاشق و فداي مادرش حضزت زهرا سلام الله عليها بود. وقتي سيد مجتبي علمدار در روضه هايش نام بي بي دو عالم را مي برد، انگار سيد علي به دنيايي ديگر مي رفت! ضجه مي زد. اشك مي ريخت.
شب 21 ماه رمضان، با قرآن سر گرفتن در داخل سنگرهاي خط پدافندي شلمچه به صبح رسد. نماز صبح را همان جا خوانديم. ساعاتي بعد خبر عجيبي رسيد سيد علي دوامي به مولاي متقيان اقتدا كرد و با پيكر خونين به شهادت رسد. و راز بيست و يك، براي جوان بيست و يك ساله اي كه در 21 رمضان به دنيا آمده و 21 رمضان پر كشيده بود، همچنان براي ما ناگشوده ماند!
امروز مزار شهيد سيد علي دوامي در شهر ساري مامن عاشقان گرديده. سيد در قسمتي از وصيتنامه اش مي گويد: درود بر امام حسين عليه السلام كه چگونه زيستن و چگونه مردن را به ما آموخت. بار الها من نمي خواهم كه در بستر بميرم. مي روم تا همچون مردان خدا در دل سنگر بميرم.
مدتي قبل مادر شهيد دوامي در بيان خاطره اي از فرزندش گفت: بايد باورداشته باشيم كه شهدا هنوز زنده هستند ودر جمع ما حضور دارند. همه ي ما بايد احساس مسئوليت كنيم تا راه شهدا را زنده نگه داريم.
ايشان ضمن اشاره به اينكه شهدا ناظر ما هستند ادامه داد: در ايام فتنه 88 ديديم كه سيد علي به خواب يكي از بستگان آمد و بعد از صحبتي گفت: الان تهران شلوغ شده و با بچه ها براي آرام كردن اوضاع به تهران مي رويم!
برگرفته شده از كتاب فدائيان ولايت كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي