درس از سر شکسته
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من امام صادق علیه السلام را قبول دارم اما در سه مورد با او مخالفم!
یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم اینکه می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش در او تاثیری ندارد.
سوم اینکه می گوید: انسان کارهای خود را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام میدهد.
قضاوت بهلول
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید.
اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید.
راز برکت
راز بركت
در يك آبادي دو برادر بودنديكي متأهل و ديگري مجرد، هر يك از اينها مزرعه از پدر به آنان ارث رسيده بود. فصل درو گندمها را درو كرده و خرمن نمودند و هر كدام براي خود خرمني داشتند.هر كدام از آنها يك شب را به نگهباني خرمن ها مي پرداختند برادر متأهل به اين فكر كه برادرم مجرد است و براي خرج داماد شدن احتياج به پول بيشتري دارد شبانه بدون اينكه برادر مجرد متوجه شود از خرمن خود برمي داشت و روي خرمن برادر مجرد مي ريخت.شب بعد كه برادر كوچك نگهباني خرمن ها را به عهده داشت به اين فكر كه برادرم متأهل است و زن وفرزند دارد احتياج بيشتري به پول دارد از خرمن خود برمي داشت و روي خرمن برادر متأهل مي ريخت. به هر حال وقتي خرمنها را كوبيدند بقدري گندم ها بركت كرده بودند كه هر چه وزن مي كردند تمام نمي شدند مردم گفتند اين چه رازي است كه برادران موضوع را بازگو كردند.
نسخه موفقيت-حاج اصغر بحراني
خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد!!!
خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد!!!
مردي هر روز صبح به مسجد مي رفت و در گو شه اي مي نشست و عبادت مي كرد و از خدا روزي مي خواست مردم كه به مسجد مي آمدند و او را مي ديدند چيزي به او مي دادند و به اين ترتيب مرد فقير فكر مي كرد كه خداوند بالاخره به شكلي به او روزي مي رساند. اما يك روز آن مرد هر چه به انتظار نشست كسي به او چيزي نداد تا اينكه شب شد مرد در گوشه اي از مسجد در تاريكي نشسته بود در اين موقع درويشي وارد مسجد شد در جائي نشست. درويش شمعي روشن كرد و از كيسه خود مقداري غذا بيرون آورد سپس شروع به خوردن كرد. مرد فقير كه در جاي تاريكي نشسته بود مي خواست به شكلي به درويش بفهماند كه او هم در مسجد هست تا شايد غذايي هم به او بدهد اما نمي دانست چه كند. در همين موقع مرد فقير بي اختيار سرفه اي كرد درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت هر كه هستي بفرما و غذا بخور. مرد فقير كه ديگر گرسنه شده بود جلو رفت و بر سر سفره درويش نشست .
وقتي غذا خوردن تمام شد درويش سرگذشت مرد را پرسيد مرد فقير ماجراي زندگي خود را براي او تعريف كرد. درويش كه فهميد مرد فقير به خاطر تنبلي به دنبال كار نمي رود و مي گويد خدا روزي رسان است به او گفت اي برادر فكرش را بكن اگر امشب تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو هم اينجا هستي تا به تو از غذاي خود بدهم.درست است كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد.به اين ترتيب مرد فقير فهميد كه اشتباه مي كند و بايد خودش هم كار و تلاش بكند.از آن به عبد اين جمله درويش ضرب المثلي شد(خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد.)
نسخه موفقيت-حاج اصغر بحراني
شوریده دل
شوریده دل
«سعدی ـ علیه الرحمة»گوید:یک شب از آغاز تا انجام،همراه کاروانی حرکت می کردم .سحرگاه کنار جنگلی رسیدیم و در آنجا خوابیدیم .در این سفر شوریده دلی (مجذوب حق شده)همراه ما بود. نعره از دل بر کشید و سر به بیابان زد و یک نفس به راز و نیاز پرداخت.
هنگامی که روز شد به او گفتم:این چه حالی بود که دیشب پیدا کردی ؟در پاسخ گفت: بلبلان را بر روی درخت و کبک ها را روی کوه ،قورباغه ها را در میان آب و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم؛همه می نالیدند.فکر کردم که از جوانمردی دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت.(1)
ویحک ای بی خبر ز عالم عشق ناچشیده از حلاوت غم عشق
خر صفت بارِ کاه و جو برده بی خبر زاده ، بی خبر مرده
از صفا های عشق روحانی بی خبر در جهان،چوحیوانی
هر که عشقش نپخت و خام بماند مرغ جانش اسیر دام بماند
لذّت عشق ، عاشقان دادند پاکبازان جان فشان دانند(2)
1.حکایت های گلستان،ص78.
2.فخرالدین عراقی