خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد!!!
خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد!!!
مردي هر روز صبح به مسجد مي رفت و در گو شه اي مي نشست و عبادت مي كرد و از خدا روزي مي خواست مردم كه به مسجد مي آمدند و او را مي ديدند چيزي به او مي دادند و به اين ترتيب مرد فقير فكر مي كرد كه خداوند بالاخره به شكلي به او روزي مي رساند. اما يك روز آن مرد هر چه به انتظار نشست كسي به او چيزي نداد تا اينكه شب شد مرد در گوشه اي از مسجد در تاريكي نشسته بود در اين موقع درويشي وارد مسجد شد در جائي نشست. درويش شمعي روشن كرد و از كيسه خود مقداري غذا بيرون آورد سپس شروع به خوردن كرد. مرد فقير كه در جاي تاريكي نشسته بود مي خواست به شكلي به درويش بفهماند كه او هم در مسجد هست تا شايد غذايي هم به او بدهد اما نمي دانست چه كند. در همين موقع مرد فقير بي اختيار سرفه اي كرد درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت هر كه هستي بفرما و غذا بخور. مرد فقير كه ديگر گرسنه شده بود جلو رفت و بر سر سفره درويش نشست .
وقتي غذا خوردن تمام شد درويش سرگذشت مرد را پرسيد مرد فقير ماجراي زندگي خود را براي او تعريف كرد. درويش كه فهميد مرد فقير به خاطر تنبلي به دنبال كار نمي رود و مي گويد خدا روزي رسان است به او گفت اي برادر فكرش را بكن اگر امشب تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو هم اينجا هستي تا به تو از غذاي خود بدهم.درست است كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد.به اين ترتيب مرد فقير فهميد كه اشتباه مي كند و بايد خودش هم كار و تلاش بكند.از آن به عبد اين جمله درويش ضرب المثلي شد(خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد.)
نسخه موفقيت-حاج اصغر بحراني