منش پهلوانانه
از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و … جلوش پهن بود، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصف بیشتر لیف و جورابشو خرید. … تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری ؟ ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه!!! گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو درمیاره، و گرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه!!! پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه، برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه…!!! …
قسمتی از خاطرات جهان پهلوان تختی
باد وآفتاب
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت : چگونه؟ باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتشرا از تنش در آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردباد هولنک شروع به وزیدن کرد. هر چه باد شدیدتر می شد پیرمرد به خود می پیچید ….
سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طلی نکشید پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد وکتش را دراورد. در آن هنگام آفتاب به باد گفت ……
دوستی ومحبت قوی تر از خشم واجبار است. درمسیر زندگی گرما مهربانی و تبسم از طوفان خشم وجنگ، راه گشا تر است.
نردبان زندگی
شخصی از بهلول پرسید:
می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
بهلول جواب داد: زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید.
تلخ ترین چیز
روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید:
تلخ ترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد: حقیقت است
آن شخص گفت: چگونه می شود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد: با شیرینی فکر و تعقل!!!
کمک به نیازمندان
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند.
سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.