باد وآفتاب
29 خرداد 1394
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت : چگونه؟ باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتشرا از تنش در آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردباد هولنک شروع به وزیدن کرد. هر چه باد شدیدتر می شد پیرمرد به خود می پیچید ….
سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طلی نکشید پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد وکتش را دراورد. در آن هنگام آفتاب به باد گفت ……
دوستی ومحبت قوی تر از خشم واجبار است. درمسیر زندگی گرما مهربانی و تبسم از طوفان خشم وجنگ، راه گشا تر است.