توسل
08 شهریور 1394
در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم : «دیشب تیربارچی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه».
گفت:«بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم». رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی. محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد. آهسته گفتم:«اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط». جور خاصی پرسید: «دیگه چه کاری باید بکنیم!؟» گفتم:«چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه». گفت:«یک کار دیگه هم باید انجام داد». گفتم: «چه کاری؟» با حال عجیبی جواب داد:«توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم».