بسیجی گمنام
سالها از پایان جنگ گذشته بود. راهی سفر حج شدم. در کنار خانه خدا عبا را از دوشم برداشتم وبه قصد تبرک، آن را به خانه ای خدا کشیدم.
حرم خلوت بود. یک باره یک مامور سعودی به سمت من دوید! انگار که جم وجنایت انجام داده باشم. فریاد زد وعبا را از دستم کشید!
نمی دانستم که آن ها این عمل را شرک می دانند! این عبا یادگار پدربزرگم بود وهمه جا آن را تبرک کرده بودم. مامور سعودی تلاش داشت تا عبا را بگیرد. من هم تلاش می کردم که عبا از دستم خارج نشود.
یک باره یک عرب جلو آمد و با عصبانیت با مامور سعودی صحبت کرد! بعد عبا را از دست مامور خارج کرد و به من داد. خوشحال شدم وعبا را محکم گرفتم و عقب رفتم. آن عرب رو به من کرد و به زبان فارسی گفت: اگر می خواهی عبا را تبرک کنی،آن را بینداز روی دوش خودت و بعد خودت را به خانه کعبه تبرک کن. بعد هم رفت و پشت مقام اسماعیل مشغول نماز شد.
به او گفتم: شما عرب هستید اما فارسی را خوب صحبت کردید؟!
لبخند تلخی به من زد و گفت: شما بسیجی هستید!؟
از این سوال بی مقدمه او تعجب کردم و گفتم: بله چطور!
رو به خانه کعبه کرد وگفت: خدا از سر تقصیرات من بگذرد، من زمان جنگ بیش از پانصد بسیجی را کشتم!!
مرد عرب ادامه داد: من در زمان جنگ از طرف داران حزب بعث عراق بودم. در سالهای اول جنگ مسئول زدن تیر خلاص به رزمندگان شما بودم. در همه ی حملات ارتش عراق، من به سراغ بدن بسیجی ها می رفتم . خیلی از آن ها مجروح بودند اما با شلیک گلوله به سر وسینه، ان ها را می کشتم. تا اینکه در یکی از حملات، من با نیروهایم جلو رفتیم. به ما خبر دادند که در محاصره هستید وسریع برگردید. که می خواستم عقب بروم یک گلوله به پای من خورد! خودم را به سختی روی زمین می کشیدم و عقب می رفتم.
دقایقی بعد حس کردم یک جوان ایرانی از پشت به من نزدیک می شود. مطمئن بودم که الان تیر خلاص را به من می زند. همان لحظه نشستم و پای بسیجی را گرفتم و با التماس گفتم: دخیل الخمینی، انا شیعه و … .به من گفت: تو شیعه هستی و با ما می جنگی؟ گفتم والله شیعه ام. او نشست و چفیه را روی دوش من انداخت و گفت: تو از کنار حرم مولای ما آمده ای و با ما می جنگی؟
بعد ادامه داد: من اینجا نمی توانم کاری برایت انجام دهم. اما تو را آزاد می کنم. تو هم قول بده دیگر با برادر شیعه ات نجنگی.
وقتی این حرف را زد، با بهت و حیرت به او نگاه کردم. پیراهنم را مثل دیگر اسرا در آوردم. پیراهن را به او دادم و گفتم: به خدا دیگر با شما نمی جنگم. بعد به حالت چها دست وپا به سوی سنگر نیروهای عراقی حرکت کردم.
جوان بسیجی ادامه داد: من دوست دارم در نزدیک ترین نقطه به حرم مولا علی علیه السلام دفن شوم. می خواهم هر روز نگاهم به حرم نورانی مولایم باشد…
چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم و خانواده ام بالای سرم بوده اند.
پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ اینجا کجاست؟ پدرم گفت:تو مجروح شدی.
پدرم گفت: علی واقعا تو خودت هستی؟! چند روز قبل خبر کشته شدن تو را آوردند! رفتم جنازه را دیدم. صورتش سوخته بود. اما همه ی مدارک تو در جیب پیراهنش قرار داشت. ما هم پیکرت را آوردیم و یک مراسم مفصل در حرم امیرالمومنین علیه السلام برایت برگزار کردیم. بعد در نزدیک ترین مکان به حرم مولا برایت قبر تهیه کردیم و تو را به خاک سپردیم!
روز بعد دوستانت خبر آوردند که تو زنده هستی! ما هم به اینجا آمدیم و … از حرف پدرم تعجب کردم. اما یک باره یاد بسیجی افتادم. یاد آن جوانی که گفت: دوست دارم در نزدیک ترین نقطه به حرم مولا … بعد از اون به قولی که دادم عمل کردم و از ارتش بیرون آمدم.